با کسي دوست شويد که بوي کتاب بدهد
با کسي دوست شو که کتاب بخواند. دوستي که در سوگ گُلممدِ "کليدر" گريسته باشد و در خيالش با "مارال" به خواب رفته باشد. کسي که "همسايههايِ" احمد محمود را بخواهد که بخواند.
دوستي که "جاي خالي سلوچ"، "کافه پيانو"، "عزاداران بَيَل" را بخواند. کسي که "سولمازِ" آتش بدون دود را تا خانه بخت همراهي کرده و "شوهر آهو خانم"، "بوف کور" صادق هدايت، "شازده احتجابِ" گلشيري را بخواند و "سمفوني مردگان" معروفي را با دل و جان گوش کند. کسي که "تنگسير" صادق چوبک و "چشمهايش" بزرگ علوي و "در دراي شبِ" ميرصادقي و "سووشون" سيمين دانشور را نظاره کند. "مدير مدرسهاش" جلال آل احمد باشد و "داستان يک شهر" را از زبان احمد محمود شنيده و در "کافه نادري" رضا قيصريه به "ملکوت" بهرام صادقي برسد.
با کسي دوست شو که کارتِ کتابخانهاش از کارت عابر بانکِ والدينش برايش ارزشمندتر باشد.
تشخيصاش سخت نيست، حتماً در کيفش بهجاي فندک و انبوه لوازم آرايش، کتابي براي خواندن و بهجاي صحبت از آخرين مدل پورشه و تيپ فلان خواننده و هنرپيشه از گلچينهايي که وارد بازار نشر شدهاند، حرف ميزند. کسي که ترجمههاي محمد قاضي، نجف دريابندري، آثار آلبر کامو و کتاب "چنين گفت زرتشت" و. کسي که وقتش بهجاي کافيشاپها و متر کردن خيابانها، در کتابخانهها و کتابفروشيها بگذرد. کسي که يک غزل حافظ زندهاش کند و براي تماشايِ سرو سيمين سعدي سرش را بر باد بدهد و با دوبيتيهاي خيام دلش روشن شود. کسي که سوار بر شبديزِ خسرو همراه با ليلي و مجنون به جشن شيرين و فرهادِ نظامي برود.
با کسي دوست شو که بر داغ سهراب جوانمرگ گريسته و رستم شاهنامه را بر جومونگ تلويزيون ترجيح دهد و براي فرزند همسايهشان دعايِ فردوسي بزرگ را بخواند:
"سيه نرگسانت پر از شرم باد"
"رخانت هميشه پر آزرم باد"
کسي که در جستجوي خورشيد شمس همراه با مولانا از بلخ تا قونيه سفر کرده و در خلوتِ کيميا خاتون سماع کرده باشد.
با جواني دوست شو که فرياد "آي آدمهاي" نيما را شنيده و آيدا را در آيينه شاملو ديده باشد. کسي که "آرش کمانگيرِ" سياوش کسرايي را به رويِ خار و خاراسنگ خوانده و در يک شب مهتابي با "مشيري" باز از آن کوچه گذشته و اشکي در گذرگاه تاريخ ريخته باشد. کسي که سوار بر اسب "سپيد وحشي" منوچهر آتشي از "کوچهباغهاي نيشابور" شفيعي کدکني گذشته تا به "سراي بي کسيِ" ابتهاج برسد.
با کسي دوست شو که در "سرماي زمستانِ" اخوان با "قاصدک"، نرم و آهسته به سراغ سهراب سپهري رفته باشد تا با فروغ تولدي ديگر پيدا کند و تا شقايق هست زندگي کند. کسي که با "ياد ايام"، يادي از نوايِ شجريان کند و "ماهور شجريان" با دلش بيداد کرده باشد. کسي که "الهه نازِ" بنان و "گلنار و زهره" داريوش رفيعي را دوست داشته و آواز قمر، "مرغ جانش" را به پرواز در آورد. کسي که "تار" شهناز و لطفي، زخمه بر دلش بزند، "بانگ ني" کسايي و موسوي آتش به جانش افکند و با "سهتار" ذوالفنون و "ساز" ياحقي شهنوازي کند.
با کسي دوست شو که در موبايلش بهجاي صد نوع گيم، صد کتاب صوتي باشد و اگر جايي به انتظار نشست، انتظارش را با "صد سال تنهايي" مارکز پُر کند و با "بيگانه" آلبر کامو، بيگانه نباشد.
کسي که در اوج جنگ با آناکارنينا در انديشه صلح با تولستوي باشد. کسي که داستايوفسکي و برادران کارامازوف را بهخاطر جنايت يک ابله، مکافات نکند و هستي و نيستياش را تقديم سارتر کند.
با کسي باش که پرورش عضلات مغزش را مهمتر از عضلات بدنش با تزريق آمپول بداند. کسي که براي به دست آوردن محبوبش مبارزه ميکند، اما هيچ عشقي را گدايي نميکند! فردي که شرم را در نگاه خود جستجو ميکند. با کسي که بداند راه موفقيت، با شکست سنگفرش شده و با هر شکست، محکمتر از قبل کنارت ميماند. کسي که آرزو نکند مشکلاتش آسان شوند، بلکه تلاش کند که توانش افزوني يابد. کسي كه حتي در اوج اندوه، تبسم را فراموش نکند و کلامش تسکيني باشد براي "دوزخيان روي زمين".
اگر با کسي دوست شدي که اهل خواندن بود، کنارش باش. لازم نيست دوستِ تو شاگرد اول کلاس باشد. کافيست فقط کتابخوان باشد. چون کسي که کتابخوان است يک روز درسخوان هم ميشود، اما خيلي از درسخوانها هرگز کتابخوان نخواهند شد.
با کسي دوست شو که بوي کتاب بدهد. کسي که عطر و ادکلنش "بويِ خوش کتاب" باشد.
دوست ,کتاب ,بخواند ,بهجاي ,کرده ,کتابخوان ,کرده باشد ,کتاب بدهد ,احمد محمود ,رفته باشد ,بخواند دوستي